سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 0
  • بازدید دیروز: 5
  • کل بازدیدها: 19063



در کجای حقیقت




بسم الله الرحمن الرحیم

 

                                                    رمان بی نهایت

خیلی زود بزرگ شده بود هیچ کس فکرش رو هم نمی کرد که شانزده ساله باشه از دور که نگاهت به نگاهش میوفتاد فکر می کردی یک مرد بیست و چند ساله است.

خیلی خوشتیپ و با حیا بود، همیشه سرش پایین بود؛ خیلی دوست داشتم که تو چشمای قهوه ایش ساعتها خیره بشم و خودم رو تو چشماش ببینم.

اون وقت ها همه ی آرزوم شده بود؛ دوستش داشتم ولی همیشه می ترسیدم که مال من نشه، می ترسیدم یه دختری از راه برسه و سال ها عشق منو با خودش ببره.

اسمش علی بود، همسایه ی دیوار به دیوارمون بودن، همیشه وقتی می خواستم از مدرسه برگردم به خونه نا خواه دلم منو به یک سمت دیگه می کشوند از بچه ها جدا می شدم و راهم رو با راه برگشت اون تنظیم می کردم، دوست داشتم که راه زندگیمم با اون تنظیم کنم، می خواستم که حتی یک لحظه ام دور از چشمام نباشه، می خواستم که همه ی زندگیم باشه!

نمی دونم به خاطر چیش بود که اینقدر دیونه اش شده بودم، شاید به خاطر  صداقتی بود که تو چشماش داشت. 




ادامه مطلب ...

موضوع مطلب :


پنج شنبه 91 بهمن 12 :: 7:9 عصر :: نویسنده :