منوی اصلی آخرین مطالب پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
در کجای حقیقت بسم الله الرحمن الرحیم
رمان بی نهایت خیلی زود بزرگ شده بود هیچ کس فکرش رو هم نمی کرد که شانزده ساله باشه از دور که نگاهت به نگاهش میوفتاد فکر می کردی یک مرد بیست و چند ساله است. خیلی خوشتیپ و با حیا بود، همیشه سرش پایین بود؛ خیلی دوست داشتم که تو چشمای قهوه ایش ساعتها خیره بشم و خودم رو تو چشماش ببینم. اون وقت ها همه ی آرزوم شده بود؛ دوستش داشتم ولی همیشه می ترسیدم که مال من نشه، می ترسیدم یه دختری از راه برسه و سال ها عشق منو با خودش ببره. اسمش علی بود، همسایه ی دیوار به دیوارمون بودن، همیشه وقتی می خواستم از مدرسه برگردم به خونه نا خواه دلم منو به یک سمت دیگه می کشوند از بچه ها جدا می شدم و راهم رو با راه برگشت اون تنظیم می کردم، دوست داشتم که راه زندگیمم با اون تنظیم کنم، می خواستم که حتی یک لحظه ام دور از چشمام نباشه، می خواستم که همه ی زندگیم باشه! نمی دونم به خاطر چیش بود که اینقدر دیونه اش شده بودم، شاید به خاطر صداقتی بود که تو چشماش داشت. ادامه مطلب ... موضوع مطلب : |