منوی اصلی آخرین مطالب پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
در کجای حقیقت
زندگینامه امیرالمؤمنین[1] زندگانی امیرالمؤمنین (ع) و پیشامدهایی که با آن روبه رو بوده است، از هنگام چشم به دنیا گشودن او تا روزی که پیامبر خدا چشم به روی این جهان بست، روشنتر از آن است که نیاز به گفتن داشته باشد. از آن لحظه به بعد است که پردههایی از غرض ورزی، کینه توزی، حسادت، تنگ نظری، تعصّب، افراط در دوستی و گزافه پویی در دشمنی و نادیده گرفتن حقّ، بر روی زندگانی سی سالهی او پس از پیغمبر اکرم (ص)، کشیده شده است؛ به طوری که بیرون آوردن حقیقت از پشت این پردهها، اگر محال نباشد، بسی مشکل است، لذا به جای زندگینامهی امام (ع)، نامهی مستند امیرالمؤمنین (ع)، که بثّ الشَّکوایِ آن بزرگوار در شرایطی بسیار دشوار بوده است، به فارسی برگردانیده شود؛ زیرا اگر این نامه معتبر و درست باشد که نیازی به نقل گفتههای دیگران نیست، و اگر دست مغرضان آگاه یا دوستان ناآگاه آن را از پایه ساخته باشد، یا بر اصل درست آن چیزی کاسته یا افزوده باشد، باز هم با دیگر گفتههای تاریخنگاران یا زندگینامه نویسان چندان تفاوتی ندارد. این نامه، چنانکه در مقدمهی خطبهی 26 به تفصیل دربارهی سرگذشت و اسناد آن سخن رفته است، زندگ ی امام را از درگذشت پیامبر گرامی (ص) (28 صفر سال 11 هجری قمری) تا جریان افتادن مصر به دست معاویه و عمرو بن عاص، یا در واقع: عمر و پسر نابغه، (در ماه صفر سال 38 ه. ق.) در بردارد. و از آن جا که از شهادت محمد بن ابیبکر تا شهادت امیرالمؤمنین (ع) بیشتر از دو سال و نیم فاصله بود، حوادث این دو سال و نیم سراسر عبارت بودند از: حملههای وحشتگسترانه و ناجوانمردانهی افراد معاویه به مرزها و شهرها و آبها و آبادیهای عراق، و کشتن عدهای بی دفاع و بی سلاح، و اعزام شخصی از طرف امام برای دفاع از مردم و پیگردی، و فرار وحشتگستر پیش از رسیدن سردار امام و یا درگیری و فرار، همچون فتنهی بصره به وسیلهی ابن حضرمی، فتنهی خرّیت بن راشد در سال 38، تاخت و تاز نعمان بن بشیر به عین التمر، و تاخت و تاز سفیان بن عوف به انبار در سال 39، و تاخت و تاز و کشتار بُسر بن أبی أرطاة به حجاز و یمن در سال 40، و بالاخره توطئهی گستردهی به شهادت رسانیدن امام با استفاده از عوامل آماده و سبک مغزی از خوارج در رمضان سال چهلم. ثقة الاسلام محمّد بن یعقوب کلینی- رفع الله درجاته- از علی بن ابراهیم (ره) نقل میکند که وی به اسناد خود گفت: امیرالمؤمنین (ع)، پس از بازگشت از نهروان نامهای نوشت، و فرمان داد برای مردم خوانده شود. این نامه را از آن روی نوشت که مردم دربارهی ابوبکر و عمر و عثمان از او میپرسیدند، آن حضرت خشمگین شده گفت: وقتی از هم اکنون شایستهتر برای پرسشی این چنین- که اهمیت تعیین کنندهای هم در زندگیتان ندارد- پیدا نکردید؟ نمیبینید این مصر است که به دست دشمن افتاده، معاویة بن خدیج محمد بن أبیبکر را کشته است؟ وامصیبتا! مصیبتی از کشته شدن محمّد بزرگتر مرا دچار نشده است؛ زیرا به خدا سوگند او را همانند یکی از فرزندانم میدانم! سبحان الله! در همان هنگام که امیدوار بودیم بر آنچه در دست آنان است پیروز و چیره شویم، ناگهان میبینیم که آنان بر آنچه در دست ماست چیره میگردند! (با همهی اینها، برای اینکه پرسش پایانناپذیر و همیشگی شما را پاسخ گفته باشم، برای آخرین بار) نامهای برایتان مینویسم که پرسش شما را به روشنی پاسخگو باشد، إن شاء الله تعالی. پس دبیر خود عبیدالله بن أبی رافع را فراخوانده فرمود: ده تن از افراد مورد اطمینان مرا به نزدم بیاور. گفت: آنان را نام ببر، امیرالمؤمنین! گفت: اصبغ بن نباته، ابوطفیل عامر بن وائلهی کنانی، زر بن حبیش اسدی، جویریة بن مسهر عبدی، خندف بن زهیر اسدی، حارثة ابن مضرب همدانی، حارث بن عبدالله اعور همدانی، مصابیح نخعی، علقمة بن قیس، کمیل بن زیاد و عمیر بن زراره[2] را بگو بیایند. عبیدالله آنان را فراخوانده به نزد امیرالمؤمنین (ع) آمدند. بدانان گفت: این نامه را بگیرید، شما گواه باشید و عبیدالله بن أبی رافع باید هر روز جمعه آن را بخواند، اگر تحریک کنندهای (که حقایق آن را با خواستهای خود هماهنگ نیافت) قصد سروصدا و هوچیگری داشت، میان خود و او قرآن را قرار داده به انصافش فراخوانید. بِسْم الله الرَّحمن الرَّحیم به نام الله آن بخشایشگر همگان از بندهی خدا علی امیرالمؤمنین (ع)، به پیروان خود از مؤمنان و مسلمانان! بی گمان خدا میگوید: «وَ اًِّنَّ مِنْ شِیعَتِهِ لاًِّ َبْرَاهِیمَ».[3] و آن نامی است که خدای بلند جایگاه در کتاب بدان شرف و افتخار بخشید، و شما شیعهی پیامبر محمّد (ص)، هستید؛ همان گونه که ابراهیم نیز از شیعیان او است. نامی است همگانی و بی هیچ ویژگی (که به همهی پیروان پیامبر (ص) گفته میشود)؛ و امری است بی هیچ بدعتی از خود درآورده (بلکه از قرآن در این نامگذاری سود جستهایم). و درود خدا باد بر شما! در حالی که این الله همان سلامت بخش و تأمین کنندهی دوستان خود از عذاب فراگیر است، و با دادگری خود بر همهی شما حاکم. اما بعد، خدای بلند جایگاه محمّد (ص)، را در موقعیّتی برانگیخت که شما گروه عرب در بدترین حالت به سر میبردید؛ برخی از افراد شما به سگ خود میخورانید، در حالی که فرزندان خود را (از بیم ناداری) میکشت، بردیگری تاخت آورده با دارایی دستبرد زدهی او باز میگشت، و ناگهان خود او مورد تاخت و تاز و دستبرد دیگری قرار میگرفت. شما علهزو هبید[4] و مردار و خون میخوردید، بر سنگهای ناهموار و بتهای گمراه میزیستید، خوراک ناگوار میخوردید و آب بد بو و گندیده مینوشیدید، خون یکدیگر میریختید، و برخی دیگری را به بند میکشیدید. در چنین هنگامهای خدا قریش را با سه آیه و همهی عرب را با یک آیه ویژهی نعمت خود گردانید. نخستین آیهی او دربارهی قریش این گفتهی خدای بلند جایگاه است: «به یاد آورید هنگامی را که در زمین اندک افرادی ناتوان داشته شده بودید و بیم آن داشتید که مردم شما را بربایند، پس خدا شما را در پناه رحمت خود گرفت، و به یاری خود توانمندتان کرد، و از پاکیزهها روزیتان بخشید، باشد که سپاس گویید».[5]. دوّمین آیهاش: «خدا به کسانی از شما که ایمان آوردهاند و هر کس به شایستگیها عمل کند وعده داده است که بی گمان و بی هیچ تردیدی آنان را در زمین به جانشینی رساند، همان گونه که خواستار جانشین شدن کسانی شد که پیش از آنان بودند، و دینی را که به خوشنودی برایشان برگزیده است فراگیر و برقرار کند، و نگرانی و بیمشان را به امنیّت دگرگون سازد. (شرطش آنکه) مرا پرستیده هیچ چیزی را با من شریک نگیرید، و هر کس پس از گرایش و یکتاپرستی کفر ورزید، همان بیرون شدگان از راه راست به شمار روند».[6]. سوّمین آیه در پاسخ گفتهی قریش به پیغمبر خدای والا جایگاه است هنگامی که آنان را به اسلام و هجرت فرا خواند، گفتند: «اگر ما همراه تو راه هدایت را پیروی کنیم از سرزمینمان ربوده میشویم». خدای والا جایگاه در پاسخ آنان گفت: «آیا حرم امنیت داری را برایشان فراهم نساختهایم که بار و برها و میوههای هر چیزی به عنوان روزی از نزد ما به سوی آن روانه میشود؟ لیکن بیشتر آنان نمیدانند».[7] .اما آیهای که اعراب همه را دربر میگیرد این گفتهی خدای والا جایگاه است: «نعمت و بهرهی بزرگ خدا را بر خود به یاد آورید، هنگامی که دشمن یکدیگر بودید، پس خدا دلهای شما را با یکدیگر پیوند داد و با نعمت او از شام دشمنی به بام برادری درآمدید، و (نیز آن روزگاری را به یاد آورید که) برکنارهی پرتگاهی از آتش بودید و پس (با پدید آمدن اسلام) شما را از آن پرتگاه رهایی بخشید، خدا این چنین نشانههای خود را روشن میگرداند باشد که بدین وسیله راه یابید».[8] . وه چه نیک نعمتی که از آن بزرگتر بهرهای در گمان نمیگنجد، به شرط آنکه از آن جایگاه که شما را شایای چنین بهرهای کرده است بیرون نیایید به وضع گذشته بازگردید؛ و وامصیبتا که مصیبتی بس بزرگ است اگر بدان ایمان نیاورید و از آن رویگردان شوید! پیامبر خدا (ص)، در حالی در گذشت که آنچه را به خاطر آن فرستاد شده بود به دیگران رسانید. وای از آن مصیبتی که برای نزدیکتران ویژگی داشت، و مؤمنان همگی را فرا گرفت و دچار ساخت، و هرگز دیگر چنان مصیبتی کسی را در بر نمیگیرد، و مانند آن دیده نمیشود. آن بزرگوار (ص)، به راه خویش رفت و کتاب خدا و خاندانش را به جای گذاشت که دو پیشوایاند بی اینکه با یکدیگر اختلافی داشته باشند، و دو برادرند که دست از یاری هم بر نمیدارند، و دو متّحد هستند که از یکدیگر جدا نمیشوند. و خدا جان محمّد (ص)، را در حالی گرفت که من از همهی مردم در نزدیکی به وی نزدیکتر و شایستهتر از پیراهنم بودم که بر تن دارم، و هرگز چنین گمانی را به دل و اندیشهای را به سر راه نمیدادم که مردم روی خود را(پس از او) از من بگردانند و به دیگری نهند. همینکه با آهنگی استوار در سپردن سرپرستی و ولایت به من کندی نشان دادند، و انصار- که یاران خدا و ستونهای جنگی اسلام بودند- از یاری من دست شستند، گفتند: «اگر آن را به علی نسپارید سرور ما (سعد بن عبادهی انصاری خزرجی) برای به دست آوردن آن شایستهتر از دیگری است». به خدا سوگند نمیدانم به چه کسی شکایت برم چه برای ستمی که بر حقّ انصار رفته است، و چه از جهت ستمی که بر حقّ خود من رفته است، حتی با وجود آنکه حقّ من گرفته شده باز هم من ستم رسیده به شمار میروم، زیرا سخنگوی قریش گفت: «پیشوایان از قریش هستند». با این گفتار هم انصار را از خواست و ادعای خود راندند و هم مرا از رسیدن به حقّم باز داشتند. دستهای از افراد آمده به من پیشنهاد یاری کردند، از آنان دو فرزند (یا فرزندان) سعید بودند، و مقداد بن اسود، ابوذرّ غفاری، عَمّار بن یاسر، سلمان فارسی، زُبَیر بن عَوَّام و بُرأ ابن عازب. بدانان گفتم: مرا از پیامبر (ص)، پیمانی است، و سفارشی به من فرموده است که از آنچه به من فرمان داده است سرپیچی نمیکنم. پس به خدا سوگند اگر بر پوزهام لگام زنند برای خدای والا جایگاه شنیدن و فرمانبردن را خستو شوم و بپذیرم. همینکه دیدم مردم برای بیعت بر سر ابوبکر انبوه شدهاند، دست خود را باز داشتم و گمانم این بود که من از همه کس به جانشینی رسول خدا (ص)، شایستهتر و سزاوارترم. این کار در روزهایی انجام میگرفت که پیامبر خدا (ص) أُسامة بن زید را بر سپاهی فرمانده کردم بود، و آن دو (ابوبکر و عمر) را هم در آن سپاه قرار داده تا پیغمبر گرامی (ص) جان داشت میگفت: «سپاه أُسامه را روانه کنید، سپاه أُسامه را روانه کنید». این سپاه به سوی شام رهسپار شده چون به «اذرعات» رسید با سپاهی از رومیان رو به رو گردید و آنان را شکست دادند و به گریز واداشتند، و خدا داراییهایشان را بهرهی اینان گردانید. همینکه دیدم برگشتگانی از مردم از اسلام دست برداشته به نابودی دین محمّد و کیش ابراهیم(علیهما السلام) فرا میخوانند، نگران شده، ترسیدم که اگر به یاری اسلام و مسلمانان برنخیزم، آنچنان رخنه و ویرانی در آن بینم که مصیبتش بر من بسی بزرگتر از مصیبت از دست دادن سرپرستی امر شما باشد که بی گمان این سرپرستی چیزی جز بهرهی روزهایی انگشت شمار نیست، و سرانجام به سر میرسد و برچیده میشود؛ آنچنان که ابر، لذا همراه با آن مردم در پیشامدهای نخستین به پا خاستم تا اینکه باطل یکسره نابود شد، و سخن خدا بود که بر هر سخن دیگر برتر آمد؛ اگر چه کافران نخواهند و نپسندند. همینکه سعد مردم را دید که با ابوبکر بیعت میکنند، بانگ برآورد: مردم، به خدا قسم من خواستار حکومت شما نبودم تا اینکه دیدم آن را از علی برگردانیدید، و با شما بیعت نمیکنم تا هنگامی که علی بیعت کند، و شاید اگر او هم بیعت کند من بیعت نکنم. آنگاه بر چهار پای خود سوار شده به حَوْران دمشق رفت و در کاروانسرایی (یا در عنان) اقامت گزید، تا اینکه به هلاکت رسید و بیعت نکرد. و فروة بن عمرو انصاری- که (در جنگها) همراه با رسول خدا (ص)، دو اسب را میکشید، و یک هزار ظرف از خرما پر میکرد و سپس در راه خدا صدقه میداد- برخاسته بانگ برآورد: گروه قریش، به من خبر دهید آیا در میان شما کسی هست که شایستهی خلافت باشد و شایستگیهایی که در علی است در او بُوَد؟ قَیس بن مُخْرِمة الزُّهْری گفت: در میان ما کسی نیست که شایستگیهای علی در او باشد. گفت: راست است، حال آیا چیزی در وجود علی هست که در کسی از شما نباشد؟ گفت: آری. گفت: پس چه عاملی شما را از (بیعت کردن با) او بازداشت؟ گفت: گرد آمدن مردم بر سر ابیبکر. گفت: هان به خدا سوگند اگر به سنّت خود درست رسیدید،[یا اگر سنّت خود را زنده کردید «خ ل»] از سنّت پیامبرتان منحرف شدید، در حالی که اگر این امر را در میان خاندان پیامبرتان قرار میدادید بی گمان از فراز سرتان و از زیر پایتان بهرهمند (از نعمتهای الهی) میشدید. سرانجام زمام کار به دست ابوبکر سپرده شد و بدون انحراف راه میانه را در پیش گرفت. من نیز نصیحتگرانه با او همراهی کردم، و با جهادی پیگیر در مواردی که از خدا فرمانبرداری داشت از او فرمان بردم، تا اینکه چون مرگش در رسید به خود گفتم او دیگر این امر را از من نمیگرداند، اگر ویژگی میان او و عمر وجود نداشت، و امری که از پیش بر سر آن با یکدیگر به توافق رسیده بودند نبود، هر آینه به گمانم چنین نمیکرد؛ زیرا گفتار پیغمبر (ص)، به بُرَیْدَهی أَسْلَمی را، هنگامی که من و خالد بن ولید را به یمن گسیل فرمود، شنیده بود که گفت: «اگر در این راه هر کدام از شما دو نفر جدا افتادید هر یک به تنهایی فرمانده سپاه خویش است، و هر گاه با هم بودید، علی بر همگی فرمانده باید باشد». ما در آن جا جنگیدیم و تنی چند اسیر به دستمان افتاد که «خَولَة دختر جعفر جارالصفا» نیز از آنان بود. من او را به عنوان سهم خود برگرفتم، و خالد او را بهرهی به چنگ آمدهی خود شمرده از من گرفت، و بُرَیده را، به عنوان شکایت و بدگویی علیه من، به نزد رسول خدا فرستاده او را از کار من که بر گرفتن خَولة باشد آگاه گردانید. پیامبر (ص) به او گفت: «بُرَیْده، بهرهی او در خمس بیش از آن بوده که برگرفته است، هان بدانید که او پس از من ولیّ شماست!». این سخن را ابوبکر و عمر شنیدند، و این بریده هم زنده است و هنوز نمرده، آیا دیگر جای سخنی پس از این گفتار پیامبر (ص) کسی را هست؟ پس بی هیچ مشورتی با عمر بیعت کرد، و او هم در نظر آنان از مردم شیوهای پسندیده در پیش گرفت. تا آنگاه که مرگش در رسید. به خود گفتم، با آن چیزهایی که در جایگاههای ایستادگی از من دیده، و با آن سخنانی که دربارهی من از رسول خدا (ص)، شنیده، این امر را از من نمیگرداند. لیکن او مرا یکی از آن شش تن قرار داد، به صُهَیْب فرمان داد پیشنماز مردم شود، و ابوطلحه زید بن سعد انصاری را فرا خوانده به او گفت: «در میان پنجاه مرد از خویشانت شمشیر به دست گرفته هر یک از آن شش تن را که از رضایت دادن با دیگران خودداری کرد بکش». شگفتا از ساختههای آن افراد! چه ادّعا کردند که ابوبکر را پیامبر (ص)، جانشین خود خواسته است، در حالی که اگر چنین چیزی بود از انصار پوشیده نمیماند، و مردم بر پایهی شورا با او بیعت کردند، آنگاه او با نظر خاصّ خودش آن را به عمر واگذار کرد، سپس عمر به نظر شخصی خودش آن را به مشورت در میان شش تن گذاشت. و شگفتی از چنین اختلاف نظرهاست! و به همین دلیل است که دوست ندارم گفتار او را به یاد آورم که گفت: «این شش تن کسانی هستند که رسول خدا (ص)، در حالی از این جهان رفت که از آنان خوشنود بود». پس چگونه به کشتن کسانی فرمان میدهد که خدا و رسولش از آنان رضایت دارند؟ شگفت فرمانی است! ولایت هیچ یک بیشتر از به ولایت رسیدن من برایشان ناخوشایند نبود. همگی بودند و میشنیدند که من با ابوبکر به احتجاج و استدلال میگفتم: ای گروه قریش! برای این امر من از همهی شما شایسته ترم، از شما هیچ کس نیست که قرآن را بخواند، و سنّت را بداند و فرمانبردار حقّ به دین خدا باشد؟ دلیل من آن است که من شایستهی این امر هستم نه قریش؛ زیرا پیغمبر خدا (ص)، گفت: «ولایت کسی راست که رها ساخته باشد». رسول خدا (ص)، برای رها ساختن گردنها از آتش آمد، و افراد را از بند بندگی آزاد کرد، بنابر این ولایت این امت را پیامبر (ص)، دارد. و هر حقّی که او داشت، پس از وی مراست، زیرا آنچه برای قریش، به خاطر برتری (وابستگیشان) به پیامبر، رواست، برای بنی هاشم بیشتر از سایر خاندانهای قریش رواست، و از میان افراد خاندان هاشم از همه بیشتر مرا شایان است، بدان جهت که پیغمبر (ص)، در روز غدیر خم گفت: «هر کس که من مولای او هستم پس علی هم مولای او است» مگر اینکه قریش، بدون در نظر گرفتن پیغمبر (ص)، خود را بر عرب برتر ادّعا کند! اگر چنین میخواهند پس بگویند. آن گروه ترسیدند که اگر سرپرستی آنان به من سپرده شود جانهایشان را بگیرم و گلویشان را فشار دهم و در امر زمامداری بهرهای نداشته باشند، لذا یکپارچه علیه من متحد شدند تا اینکه ولایت را از من به سوی عثمان برگردانیدند، بدان امید که بدان دست یابند و در میان خود دست به دست بگردانند. در همان حال که چنین میکردند ناگهان سروشی بانک برداشت، و کسی ندانست که او کیست، و مردم مدینه در همان شب که با عثمان بیعت کردند شنیدند که آن سروش چنین میسراید: یَا نَاعِیََ الاًِّْ سْلاَ مِ قُمْ فَانْعِهِ قَدْ مَاتَ عُرْفٌ وَبَدَا مُنْکَرٌ مَا لِقُرَیْشٍ لاَ عَلَی کَعْبِهَا مَنْ قَدَّمُوا الْیَوْمَ وَمَنْ أَخَّرُوا اًِّنَّ عَلِیّاً هُوَ أَوْلَی بِهِ مِنْهُ فَوَلُّوهُ وَلاَ تُنکِرُوا برخیز و شیون کن بر اسلام ای برادر نیکی بمرد و گشت زشتیها پدیدار هرگز قریش و خواستارانش نمانند پس ماندگانش یا سوارانش بر این کار آری علی شایستهتر از آن دیگران است جز او کسی را مرد این میدان مپندار آنگاه مرا به بیعت کردن با عثمان فرا خواندند، و من با ناخوشایندی بیعت کردم و آن را به حساب (جهاد در راه خدا) گذاشتم، و به سرخوردگان و نا امیدشدگان آموختم که بگویند: خدایا دلها برای تو یکتو شدند، و چشمها به سوی تو به تکاپو افتادند، و زبانها ترا فرا خواندند، و در کارها به نجوا تو به داوری خواسته شدی، پس میان ما و مردم ما راهی به حق بگشای. خدایا! زبان شکوه به سویت گشاییم از غیبت [یا از دست دادن] پیامبرمان، و بسیاری دشمنانمان، و کمی شمارمان، و در نگرش مردم ناچیزیمان، و سختگیری روزگار، و گرفتار شدن در فتنهها را؛ خدایا با عدلی که پدیدار میگردانی، و توانمندی حقی که میشناسانی گره از کار ما بگشای! عبدالرّحمان بن عوف گفت: «پسر ابی طالب، تو بدین امر آزمندی». گفتم: آزمند آن نیستم، بلکه تنها خواستم میراث رسول خدا (ص)، و حقّ اوست، و اینکه امتش پس از او ولای مرا داشته باشند، و شما از من بر آن آزمندترید؛ زیرا میان من و آن پرده کشیدید، و با شمشیر رویم را از آن برگردانیدید. خدایا! بر قریش از تو یاری میخواهم و دست دعا به سویت میگشایم؛ زیرا آنان بودند که پیوند خویشی مرا (با پیامبرت) بریدند، و پیشینههایم در جهاد را پایمال کردند، و حقّم را بردند، و ارزشم را کوچک شمردند، و جایگاه والایم را پایین آوردند، و دربارهی حقّی که من از آنان برای آن سزاوارترم یکپارچه با من به ستیز برخاستند و آن را از کفم ربودند، آنگاه گفتند: «اندوهگنانه شکیبا بزی یا متأسفانه بمیر». به خدا سوگند اگر آنچان که وابستگیم را با رسول خدا نپذیرفتند، میتوانستند پیوند خویشیم را با او بگسلند چنین میکردند، لکن راهی برای این کار نیافتند! بی گمان حقّ من بر گردن این امّت همچون کسی است که خواستهی حقّی تا سر رسید معیّنی بر مردمی دارد، که اگر به نیکی در پرداخت حقّش پیش از پایان یافتن سر رسید شتاب کردند سپاسگزارانه آن را میپذیرد، و اگر پرداخت آن را تا پایان سر رسید پس انداختند، بدون سپاس آن را میگیرد، و شخص برای تأخیر شدن در حقش نکوهیده نمیشود، نکوهش سزای کسی است که حقّ دیگری را بگیرد. رسول خدا (ص)، مرا متعهّد به پیمانی کرده گفت: «پسر ابی طالب ولایت امتم حقّ توست، اگر به درستی و عافیت تو را ولیّّ خود کردند، و با رضایت دربارهی تو به وحدت نظر رسیدند امرشان را به عهده گیر و بپذیر، اما اگر دربارهی تو به اختلاف افتادند، آنان را به خواست خود واگذار؛ زیرا خدا راه گشایشی به روی تو باز خواهد کرد». پس چون در پیرامون خود نگریستم نه یاری جستم و نه یاوری یافتم جز افراد خاندانم، و لذا نسبت به نابودیشان بیمناک شده از آوردن آنان به میدان خودداری ورزیدم؛ اگر پس از رسول خدا (ص)، عمویم حمزه و برادرم جعفر را داشتم هرگز به اجبار و ناخوشایندی بیعت نمیکردم، لیکن گرفتار دو مرد تازه به اسلام گراییده: عبّاس و عقیل بودم، و به همین جهت از نابودی افراد خاندانم خودداری ورزیدم، و چشم پرخاشاک فرو بستم، و استخوان در گلو آب دهان فرو خوردم، و بر کاری تلختر از تلخ گیاه شکیبایی پیشه کردم، و قلبم از دردی رنج آورتر از زخم خنجر درد میکشید. و امّا دربارهی عثمان آنچه باید گفت این است که کار او گویی همچون دانش مردم نخستین (در تاریخ) است که دانش آن در پیشگاه پروردگارم جزئی از یک اصل و قانون است (و میشد آن را بر طبق قوانین تاریخ و سنّت الهی پیش بینی کرد)، پروردگارم نه (در بیان قوانین و سنن اجتماعی) گم میشود و نه چیزی را فراموش میکند. بدریان از یاری او دست برداشتند و مصریان او را کشتند. و به خدا سوگند من در این کار نه فرمان دادم و نه کسی را بازداشتم، اگر به کشتنش فرمان داده بودم قاتل بودم، و اگر بازداشته بودم یاور شمرده میشدم. آن امر به گونهای بود که نه دیدن آن (برای رسیدن به حقیقت) سودی در برداشت، و نه آگاه شدن از آن بهبودی در داوری نسبت بدان ایجاد میگردد؛ امّا چیزی که به طور قطع میتوان گفت آن است که یاری کنندهی او نمیتواند بگوید: «کسی به یاریش برنخاست که من از او بهترم»، و آن کس که از یاریش دست برداشت نیز نمیتواند بگوید: «آن کس که او را یاری کرد از من بهتر است». من سخنی فراگیر دربارهی کار عثمان میگویم: همه چیز را برای خود خواست و در این خودخواهی بد روشی در پیش گرفت، شما هم در برابر او بیتابی و ناشکیبایی کردید و بد شیوهای در پیش گرفتید، و خدا در میان شما [میان ما «خ»] و او داوری میکند. به خدا سوگند هیچ تهمتی [خدشهای «خ»] در خون عثمان به دامان من نمیچسبد. من در آن هنگامه جز فردی از مسلمانان مهاجر به شمار نمیرفتم که در خانهام نشسته بودم، چون او را موضوع مطلب : امام علی |